جوانی! گر چه بهاری، زندگانی را
ولی از بس ستم دیده، نمیخواهم جوانی را
الا ای خاتم پیغمبران! برخیز و بین حالم
فلک با رفتنت بگرفت از من، شادمانی را
اگر خواهی بدانی خصم با زهرا چه ها کرده؟
مپرس این ماجرا از من، ببین قدّ کمانی را!
حمایت از امام خویش کردم آن چنان بابا!
که بر من داد دشمن هم نشان قهرمانی را!
پدر! این روزها بنشسته میخوانم نمازم را
مفصّل خوان ازین مجمل، حدیث ناتوانی را
چه باک ار غصب شد حقّ من و حیدر؟ که در محشر
کند بر پا خدایم دادگاه حق ستانی را
ز چشم کودکان خود، رخم را میکنم پنهان
که تا نیلی نبینند این عذار ارغوانی را
سخن کوتاه (انسانی)! بگو بر آن گلی نالم
که دیده در بهار خویشتن رنگ خزانی را!
شاعر:علی انسانی
- چهارشنبه
- 28
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 6:25
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه