تا عقیق ست و تا یمن باقیست
رگههایی ز خون من، باقیست!
خون من، این زلال جاری سرخ
در دل لعل، موج زن باقی ست
شهر من تا مدینۀ عشق ست
هم اویس ست و هم قرن باقی ست
ماند زینب، اگر چه زهرا رفت
بچه شیری ز شیر زن باقی ست
گرچه آهسته چون نسیم گذشت
جای پایش در این چمن، باقی ست
تا که نمرود هست، آزر هست
تا تبر هست، بت شکن باقی ست
تا سر کفر و شرک میجنبد
ذوالفقار ست و بوالحسن باقی ست
در دل شعله، سوخت پروانه
گریۀ شمع انجمن باقیست
سوخت شمع و، به جاست فانوسش
از علی، نقش پیرهن باقی ست
بر رخ آن فرشتۀ معصوم
اثر دست اهرمن باقی ست
قصه را، تازیانه میداند!
در و دیوار خانه، میداند
رگههایی ز خون من، باقیست!
خون من، این زلال جاری سرخ
در دل لعل، موج زن باقی ست
شهر من تا مدینۀ عشق ست
هم اویس ست و هم قرن باقی ست
ماند زینب، اگر چه زهرا رفت
بچه شیری ز شیر زن باقی ست
گرچه آهسته چون نسیم گذشت
جای پایش در این چمن، باقی ست
تا که نمرود هست، آزر هست
تا تبر هست، بت شکن باقی ست
تا سر کفر و شرک میجنبد
ذوالفقار ست و بوالحسن باقی ست
در دل شعله، سوخت پروانه
گریۀ شمع انجمن باقیست
سوخت شمع و، به جاست فانوسش
از علی، نقش پیرهن باقی ست
بر رخ آن فرشتۀ معصوم
اثر دست اهرمن باقی ست
قصه را، تازیانه میداند!
در و دیوار خانه، میداند
شاعر:محمد علی مجاهدی
- چهارشنبه
- 28
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 16:9
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه