از این شمع رخ یارم همه پروانه می بینم
شدم مجنون کوی او همه دیوانه می بینم
دراز آمد فراغ او بسوزم من ز داغ او
از این هجر و از این دوری همه غمخانه می بینم
خدایا دل ز کف برد او اسیرم کرده با گیسو
چرا این گونه شد با دل من از پیمانه می بینم
به ظاهر لیلی است و من چو مجنون سر کویش
خدایا لیلی و مجنون چرا بیگانه می بینم
دو عالم موم دست او جهان از ناز شست او
همه مجنون و مست او همه مستانه می بینم
هزاران خار خارا ار بود در راه وصل او
ز شوق روی او آن را گل و ریحانه می بینم
چو بینی نرگس آن گلستان و لعل مشگینش
کساد رونق جام اندرین میخانه می بینم
به پیش غیر اهلانش چه باشد عاشق راهی
گهی غافل گهی نادان گهی فرزانه می بینم
))امین)) عشق خود باش و به جانت شو نگهدارش
که تیغ جان به دست عاشقان مردانه می بینم
شاعر : امین مقامی
- سه شنبه
- 26
- بهمن
- 1389
- ساعت
- 11:9
- نوشته شده توسط
- امین مقامی
ارسال دیدگاه