کس نمی داند به جز اشکم زبان گریه را
کو زبانی تا بخوانم داستان گریه را؟
مانده ام در یک مدینه غربت و دلواپسی
می برد تنهایی ام تاب و توان گریه را
روزگار از من نخواهد دید جز نقشی بر آب
بی نشانی می دهد از من نشان گریه را
در نماز بیقراری سجده ی غم می کنم
تا بلال ناله می خواند اذان گریه را
مرغ جان در حسرت پرواز در کنج قفس
بال و پر بشکسته پرسد آشیان گریه را
در نگاه غربت مظلوم عالم دیده ام
آشناییهای دست نهربان گریه را
تا کتاب عمر را نا خوانده بگذارد اجل
می شمارم لحظه های بی امان گریه را
جعفر رسول زاده
- پنج شنبه
- 29
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 5:25
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه