ای بقیع نیمه شبی قهر آمیز
شد بهار گل حیدر پاییز
چه كنم سینه پر از درد شده
باغ سر سبز علی زرد شده
یار از دیده نهان است نهان
چه كنم با دل و چشم نگران
چه كنم یارِ مرا خاك ربود
همه ی دل خوشیم فاطمه بود
غم او كوه غمی ساخت مرا
مرگ او از نفس انداخت مرا
دهر بی فاطمه زندان من است
فاطمه روح من و جان من است
جز غم و غصه ی من هیچ ندید
سال ها فاطمه ام رنج كشید
یاد آن پنجه و دستاس به خیر
یاد آن گرمی و احساس به خیر
یاد آن روز كه در پای تنور
مهربان همسر من داشت حضور
وای بی حوصله هستم چه كنم
فاطمه رفته ز دستم چه كنم
صبح تابندگیم با او رفت
لذت زندگیم با او رفت
راز بالندگیم زهرا بود
نمك زندگیم زهرا بود
این كه این گونه به خواب ناز است
ازلی فلسفه ی اعجاز است
دست هایی كه گرفتش علنی
پدرش بود رسول مدنی
او به من آینه را صاف سپرد
چه كنم میخ بر آن آینه خورد
پایه ی خانه ی دل كرد نشست
خصم دون آینه ی وحی شكست
ای بقیع خانه و خلوتگه راز
هیجده ساله گلم را بنواز
صورت فاطمه و بستر خاك
خاك ها باد به فرق افلاك
جای آن است مباهات كنی
ناز چندان به سماوات كنی
این كه بگرفته مكان در گل و خشت
هست گنجینه ای از هشت بهشت
او مرا قوت دل می بخشید
گر چه می سوخت ولی می خندید
هر تبسم كه نثارم می كرد
گره ای باز ز كارم می كرد
هر چه یا فاطمه می گویم من
سخنی نشنوم از یار كهن
فاطمه رفت و ز جان سیرم كرد
عمر كوتاه گلم پیرم كرد
من كه با گریه تكلم كردم
ای بقیع! فاطمه را گم كردم
بعد زهرا تو بگو سنگ لحد
چه كسی حرف مرا می شنود
من كه با غصه قرین خواهم شد
بعد او خانه نشین خواهم شد
فاطمه دیده چو از دنیا بست
شیشه ی صبر ید الله شكست
شعر (خوشزاد) تسلای دل است
گر چه از فاطمه رویش خجل است
شاعر:سید حسن خوشزاد
- پنج شنبه
- 29
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 5:52
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه