امروز بوی یاس بوی دیگری بود
چرخ وفلک را های وهوی دیگری بود
تیغ فلق امروز آب دیگری داشت
خورشیدهم رنگ ولعاب دیگری داشت
صبح ازورای دفع شب چون تیر آمد
خورشد آمد لیک خیلی دیرآمد
دیشب که تزئین آسمان عرش میشد
از عرش تا بیت نبوت فرش میشد
مه چشم خورشید جهان را تیره میکرد
ازانعکاس نورزهرا خیره میکرد
میگفت باخورشید با شوروامیدی
نوری که میبینم تودرعمرت ندیدی
باجلوه ای کز جلوه ی زهرا گرفتم
تاروز محشر روشنایی را گرفتم
من بعد من باید که عالم تاب گردم
روشنگر سیاره ومهتاب گردم
باید که شمس زهره وناهید باشم
یعنی تو مه باشی ومن خورشید باشم
دیشب اذان عشق سر میداد عالم
تبریک بر خیرالبشر میداد عالم
دیشب تلاءلو کرد مروارید سرمد
همتای حیدر آمدو دخت محمد
طفلی که دیشب زد قدم بر چشم عالم
طفل است اما بنت وام وعشق خاتم
یک طفل اما مریمش طفل دبستان
یک غنچه اما رونق هر باغ وبستان
یک نور اما نور را نور است نوراست
یک جلوه اما جلوه ی حق را ظهوراست
یک عشق اما عشق را شورآفرین است
یک خوب اما بهترین را بهترین است
یک زن ولی مردآفرین روزگاراست
ناموس شیرکردگارو کردگاراست
یک جسم اما روح را روح مجسم
کشتی صدها نوح را نوح مجسم
باآنکه موجوداست وبا هستی قرین است
خود علت ایجاد افلاک وزمین است
ماتم چه میگویم زبانم بی زبان است
بهر طویل مدح زهرا بی کران است
گربازتاب وجه رب العالمین است
آئینه ی قد امیرالمؤمنین است
ای محرم شادی وغمهای پیمبر
آغوش پرمهر تو ماوای پیمبر
ای رطب ویابس، درید عِلم تو معلوم
حکم قضا درپنجه ی حکم تو محکوم
ای آشنای ناشناس دهر زهرا
ای با پلیدیهای عالم قهر زهرا
اوج ولایت گربخوانم باترانه
ترسم که تکفیرم کند خلق زمانه
القصه آن عشقی که دردنیا وعقباست
فرمود پیغمبر که عشق پاک زهراست
*****
من خدایم که همه کوی مرا میجویند
همه ذرات فلک حمد مرا میگویند
من خدایم که همه راه مرا میپویند
همه جانها به ید قدرت من میرویند
همه چیزو همه کس درهمه جا مال من است
دل هر جامد وجنبنده به دنبال من است
آن زمانی که زمان یاد ندارد چه زمان ؟
درمکانی که مکان یاد ندارد چه مکان ؟
نه شبی بودو نه روزی ونه چرخی ،نه جهان
نه پری بود و نه جبریل ،نه دوزخ نه جنان
دل من درپی یک واژه ی بی خاتمه بود
اولین واژه که آمد به نظر فاطمه بود
زطفیل گِل او ساخته ام دنیارا
من به عشق رُخ او ساخته ام طاها را
میل اوبود بسازم علی اعلی را
جبرئیل وفَلک و آدم وپس حوارا
زازل تا به ابد هرچه وهرکس مستند
همه مدیون رُخ فاطمه ی من هستند
به خداوندی خود فاطمه ام بی همتاست
فاطمه چون من تنها به دوعالم تنهاست
زمیان همه آثار که از من برجاست
همه ی داروندارم گل روی زهراست
نه همین بهر پدر پاره ای ازتن باشد
فاطمه پاره ای ازجان وتن من باشد
شاعر:حیدر توکلی
- شنبه
- 7
- اردیبهشت
- 1392
- ساعت
- 13:6
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه