من که چون شمع سحر در اشک ماوا می کنم
سر به زانو دارم و با خویش نجوا می کنم
مانده ام تنها و بر کارم گره افتاده است
من که از کار همه عالم گره وا می کنم
رفتم از یاد همه،من ماندم و یک فاطمه
حیف ،او هم رفتنی باشد،خدایا می کنم
از نفس افتاده ام از بس خوانده ام«امن یجیب»
تا به پای جان دعا بر جان زهرا می کنم
از وجود یار بیمارم به غیر پوست نیست
گویی امشب بستر خالی تماشا می کنم
از همان روزی که بین راه،ماه من گرفت
لحظه لحظه مرگ خود از حق تمنا می کنم
گر رود دامن کشان زهرای هجده ساله ام
دامن خود را ز خون دیده دریا می کنم
شاعر:سید محسن حسینی
- شنبه
- 7
- اردیبهشت
- 1392
- ساعت
- 15:56
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه