محشر كبري
	
	به شبي ، نيمه شبي چشم نهادم بر چشم
	
	ديدم آنرا كه نديدم با چشم
	
	محشري بود،همه خلق جهان هم حاضر
	
	مردمي بود ، پريشان خاطر
	
	يكي از نامه اعمال به خود مي پيچيد
	
	آن يكي در پس خود كرده خود را ميديد
	
	اين يكي گريه ز غفلت ز خطايش مي كرد
	
	دگري مهلت جبران خطايش مي كرد
	
	چون كه نزديك شدم ،سائل احوال شدم
	
	كه چرا گشتي از اصحاب شمال؟
	
	آه از كفر وقيحانه و دانسته خود بر الله
	
	شرك و آزار خلايق و گناه
	
	كم فروشي به خد ا ،بر زن و هم بر فرزند
	
	مستي و خمر ، دروغ و نيرنگ
	
	روي كردم به يمين و همه ديدم مسرور
	
	  نامه بر دست يمين و همگي هم مقبول
	
	چون كه نزديك شدم ،سائل او هم بشدم
	
	چه كنم تا كه هنوز هستم هست؟
	
	تو كه دائم سر سجاده و خاشع بودي
	
	  تو كه حق را ياور ، يار يتيمان بودي
	
	دست پيران و غلامان بگرفتي در دست
	
	نشدي مست به خود ، مست به مي، هم فرزند
	
	آري اين بود همه راز جهنم و بهشت
	
	هر كسي كرده خود را به سر خود بنوشت
	
	17 /12/89  بي قرار
	
	رضا صدري علمداري
	
- پنج شنبه
- 19
- اسفند
- 1389
- ساعت
- 17:57
- نوشته شده توسط
- رضا صدري علمداري

 
                 
                 
  
   
  
  
  
  
  
  
                                 
                                 
                                 
                                 
                                 
                                
 
     
     
     
     
                
                
ارسال دیدگاه