منم یهودی این شهر، شهر بی دردی
منم یهودی این شهر، شهر نامردی
منم یهودی این شهر، شهر دلتنگی
جدا از این همه مردم، جماعتی سنگی
منم کلیمی دیروز و شیعه ی امروز
نشسته ام سر یک کوچه، کوچه ی جانسوز
منم گدای همین خانه، خانه ای بی در
اسیر غربت مردی شبیه پیغمبر
من از اهالی خیبر نشین صحرایم
بزرگ زاده ی قومی ز کیش موسایم
منم که دیده دو چشمم شکوه خیبر را
حماسه های نفس گیر دست حیدر را
تمام خیبریان را به پای خود افکند
همان دو دست که در را ز جای خود برکند
تمام لشگر ما را اشاره اش پاشید
زمین و هرچه در آن بود را به هم پیچید
همان دو دست که بوئیدشان پیمبر عشق
همان دو دست که بوسیدشان پیمبر عشق
رسید نوبت روزی که خواب می دیدم
بر آن دو دست خدایا طناب می دیدم
***
صدای هلهله و ازدحام مردم بود
شراره بود و در و دود بود و هیزم بود
میان گریه ی طفلان دو دست او را بست
همان کسی که لبش غرق در تبسّم بود
شکسته بود در و مادری زمین می خورد
صدای ناله ی او بین خنده ها گم بود
اشاره کرد که او را پی علی بزنند
میان اهل مدینه عجب تفاهم بود
هرآنکه بود در آن کوچه سمت زهرا بود
تمام راه خدایا پر از تلاطم بود
شاعر:حسن لطفی
- سه شنبه
- 31
- اردیبهشت
- 1392
- ساعت
- 16:24
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه