عصرگاهی كه خیمه بر آشفت، مریم این قبیله خبر داشت
از غروب غم انگیز خیمه، خیمه ای كه غم یك سفر داشت
با نوای حزین غروبش، از دل سنگ ها چشمه وا كرد
دست اشك اش هزاران عصا بود، دست آه اش هزاران تبر داشت
او بزرگ زمین بود و آن شب، آسمان را به دست اش سپردند
زیر این آسمان های نیلی، تا توانست او گریه برداشت
بی كسیِ سحر گاه خود را، هیچ اصلاً به رویش نیاورد
یك نفر بود اما غرورش، هیبت صد هزاران نفر داشت
بال های سفید ملائك، خاك از چادرش می گرفتند
چادری كه زمین خورده بود و خاك او مثل تربت اثر داشت ـ
هر چه طعنه به این كوه می خورد، یك قدم جا به جا هم نمی شد
شانه هایش اگر گریه می كرد: گاه گاهی به «نیزه » نظر داشت
كم كم آماده ی «جاده» می شد، جاده ای كه از آغاز خلقت ـ
هیچ كس زیر بارش نمی رفت ، (جاده ای كه ز كوفه گذر داشت
شاعر:رحمان نوازنی
- چهارشنبه
- 1
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 16:31
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه