نسیم و نیزه و آن گیسوی سبکبالت
سر تو قافله سالار و من به دنبالت
گرفته ماه مرا ابر خون و خاکستر؟
دمیده بین تنور آفتاب اقبالت ؟
هنوز خون بهار از نگاه من جاری است
به یاد تک تک مرثیه های گودالت
چه کرد با جگرت ماتم علی اکبر
که شد کنار تنش مثل محتضر حالت
و عمه گفت که بعد از عموی لب تشنه
شکست نخل امیدت ، دلت ، پر و بالت
بهار تیغ به باغ تن تو لاله دواند
خزان نعل ولی حیف کرد پا مالت
چه کرد با لب تو چوب خیزرانش که
شکفته مثل گل لاله زخم تبخالت
برایم از تو چه مانده حسین می دانی ؟
میان قاب دو دستم کبود تمثالت !
در این سفر همة دلخوشی من این است
سر تو قافله سالار و من به دنبالت
شاعر:یوسف رحیمی
- پنج شنبه
- 2
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 16:19
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
یوسف رحیمی
ارسال دیدگاه