در دل حبسم و حبس است به دل فریادم
فرصتی نیست که از سینه برآید دادم
سالهـا میگذرد رفتـهام از یـاد همه
کاش میکرد اجـل گوشه ی زندان، یادم
طایر عرش کجـا، قعـر سیـهچال کجا؟
من کجا بودم و یـا رب به کجا افتادم
همه شب خُرم از آنم که در این گوشۀ حبس
«هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم»
زهـر یکبــار مـرا کـشت، خدا میداند
بارهــا سـوختم و ساختم و جان دادم
به امیدی که رضا لحظـهای آید به برم
سالها حلقهصفت چشم به در بنْهادم
بال پرواز، شکسته است و پرم ریخته است
چــه نیـاز اسـت کـه صیاد کند آزادم
دل صیـاد بـوَد سنـگ و نـدارد اثری
گیـرم از سینـه برآیـد به فلک فریادم
منـم آن لالـه ی پرپــر شـده ی دور از باغ
که چو گلبرگ خزان داد فلک بر بادم
مرهـم زخـم تن خسته ی مـن گریه بوَد
چشم «میثم» مگر از اشک کند دلشادم
شتاعر:غلامرضا سازگار
- دوشنبه
- 6
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 5:20
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه