كه اين جا كشته راه ولايت گشته، بانويى...
دلم از خون شده دريا و چشمم چشمه جويى
خدا را تا بگريم بيشتر اى اشك! نيرويى!
قدَم خم گشته در پاى سرشك خود، بِدان ماتم
كه سروى، قامتش در هم شكسته بر لب جويى
چنان در شهر خود گشتم غريب و بى كس و تنها
كه غير از چشم گريانم، ندارم يار دلجويى..
به خون ديده بنويسيد بر ديوار اين كوچه
كه اين جا كشته راه ولايت گشته، بانويى
گرفتم در ميان كوچه، پاداش رسالت را!
چه پاداش گرانقدرى! چه بازوبند نيكويى!
مدينه! ثبت كن اين را، كه در امواج دشمن ها
حمايت كرد از دست خدا بشكسته بازويى
(غلام رضا سازگار «ميثم»)
- چهارشنبه
- 17
- فروردین
- 1390
- ساعت
- 16:11
- نوشته شده توسط
- مهدی نعمت نژاد
ارسال دیدگاه