نه همدردی که تا گویم غم و رنج نهانم را نه پیکی تا از اوگیرم سراغ آشنایم را
نه اشکی مانده تا خاموش سازم آتش دل را نه آهی تا برون آرم غم و سوز نهانم را
چو مرغ آشیان گم کرده ای سر زیر پر دارم که تا صیاد جانی بشنود آه و فعانم را
سری بر سجده دارم دست و پایی بسته در زنجیر به یارب یارب خودمی دهم تسکین روانم را
خداوندا به بالینم رسان هنگام جان دادن گل معصومه را باآن رضای مهربانم را
چه زندانی که گشته روز من تاریکتر ازشب چه زندانی که ازمحنت به لب آورده جانم را
از آن ترسم که در غربت بمیرم بی کس و تنها نبینم وقت جان دادن به بالینم کودکانم ار
زیک سو طعنه سندی به قلبم می زند آذر زسویی سخن زنجیر ساید استخوانم را
پی دیدارم از قم یاورانم آمدند امّا چه حاصل دشمنم نگذاشت بینم شیعیانم را
به تخت سلطنت مست ازشراب می خوری هارون ولی من کنج زندان ونجوید کس نشانم را
خلاصم کن خدایا دیگر از این چاه بی روزن من این زندگی سیرم بگیر ازلطف جانم را
فراز از من بگو تا شیعه بر مظلومیم گریید
که اشکی نیست دیگر دیدگان خونفشانم را
(فراز)
- دوشنبه
- 6
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 12:33
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه