تو می شد سلیمان شوی بی تعارف ! تمام جهان از تو فرمان بگیرد
بخواهی بگویی که بادی نیاید بخواهی بگویی که باران بگیرد
و یا نوح باشی و کشتی بسازی به دیوانگی گرچه شهرت بگیری
سر حرف حقت بمانی،نترسی ، ملامت کنندت ...و توفان بگیرد!
بمانی بگویی، بگویی بمانی ، نفهمند قومت ... به بغضی بکوچی
نهنگی ببلعد شبی ،چند روزی ...به ساحل تو را دست ِ ایمان بگیرد
و صالح شوی در تن خشک صحرا، پر از آب سازی همه چشمه ها را
شتر آوری از دل سنگ تا شرک بدین گونه شاید که پایان بگیرد
و می شد که یوسف شوی، ماه کنعان ...برآیی به تختی که از خشک سالی
به درآوری سرزمین های مصر و ..مبادا کسی غصه ی نان بگیرد!
و یا روح حق باشی و جان پناهی برای زنی که پناهی ندارد
و حتی پس از هفته ها خاک بودن به انفاس تو مرده هم جان بگیرد
زمانی بتان را بیندازی از پا خلیلی کنی گل بچینی از آتش
پسر را ذبیح ِ الهی بدانی ...پس از آن خدا عید قربان بگیرد
()ولی معجزات همه در تو یکجاست ! که تو خاتَم حلقه هستی و خاتِم
بدین سان محمد(ص) شدی آخرالامر؛ که از تو قرون عطر قرآن بگیرد!
- دوشنبه
- 6
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 15:12
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه