کسي که آسمونيا حاجت مي گيرن از نگاش
غنچة غم گل داده تو باغچة دلواپسياش
خدا مي دونه چقدر قلبش بي شکيبه
ميون زندان آقا مون خيلي غريبه
توي باغ خشک و خالي و سرخ لبهاش
گلي که سبز مونده تنها أمن يجيبه
***
چه طوري آروم بگيره تلاطم گريه هامون
که جون داده کنج قفس غريب و تنها آقامون
همه عالم پرشد از عطرو بوي غربت
دعاي اون خسته دل شد آخر اجابت
همه تا ديدند تنش رو خون گريه کردند
روي دستاش مونده بود زنجير اسارت
***
شکر خدا که دخترش نديده اون صحنه ها رو
طاقت نمي آورد دلش ببينه اشک بابا رو
خالي بود جاش بين اون دشت اشک و ناله
که پرپر مي شد با شمشيرها باغ لاله
امون از اون لحضه اي که با گريه مي ديد
سر باباش و به روي نيزه سه ساله
********
شاعر: يوسف رحيمي
- جمعه
- 10
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 11:18
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
ارسال دیدگاه