کاروان کاروان شب تاریک، گم شده لابلای گیسویش
خنجر از دست ماه می افتد، در مصاف هلال ابرویش
چشم هایش از آسمان لبریز، سینه اش داغدار طوفان هاست
دست هایش به وسعت دریا، هیبت کوه در دو بازویش
در سجودند مست و عرفانی، صحن و محراب و مهر و پیشانی
این جوان را که قُبّة الخَضراء، می زند بوسه بر سر و رویش!
قد علم کرده خون غیرت را، در رگ سنگ ها بجوشاند
می رود تا تمام میدان را، غرق حیرت کند هیاهویش
اَشهدُ اَنّ این ذبیح الله، (باکی از مرگ در نگاهش نیست)
اَشهدُ اَنّ این منای حسین(ع)، اَشهدُ اَنّ عشق چاقویش!
دسته دسته ملائک از هر سو، گرد او در طواف اندوه اند
رخت اِحرام بسته جبرائیل، رفته زانو زده ست پهلویش
شاعر: زهرا شعبانی
- شنبه
- 11
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 7:15
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه