از گردش فلک، سر و سالار سلسله
شد در کمند عشق، گرفتار سلسله
نَبود هزار یوسف مصری بهای او
آن یوسفی که بود خریدار سلسله
تا دست و پا و گردن او شد به زیر غُل
رونق گرفت ز آن همه بازار سلسله
هرگز گلی ندیده ز خار آنچه را که دید
آن عنصر لطیف ز آزار سلسله
آگه ز کار سلسله جز کردگار نیست
کان نازنین چه دید ز کردار سلسله
غمخوار و یار تا نفس آخرین نداشت
نگشود دیده جز که به دیدار سلسله
جان ها فدای آن تن تنها که از غمش
خون می گریست دیده ی خونبار سلسله
این قصه، غصه ای است جهانسوز و جانگداز
کوتاه کن که سلسله دارد سر دراز
×××
شاعر:محمد حسین غروی اصفهانی
- چهارشنبه
- 15
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 5:27
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه