به دست باد صبا زلف خود رها کردی
به تاب گیسوی پرچین خود چه ها کردی
چه شور و ولوله ای شد به دور گهواره
همینکه پلک زدی چشم خود تو واکردی
به ناز و غمزه ربودی دل از دل زهرا
به یک کرشمه خودت را چگونه جا کردی
قیامتی شده برپا درون بیت علی
ز ره نیامده تو محشری بپا کردی
تو آمدی و به همراه خود چه آوردی
محیط دور و برت را پر از صفا کردی
دخیل بسته ام امشب به بند قنداقت
چو فطرسی که پرش را شما عطا کردی
تویی که با نگه پر ز لطف خود ارباب
مس وجود مرا همچنان طلا کردی
تویی که عادت احسان به دیگران داری
هزار حاجت ناگفته را روا کردی
چه گویم از کرم تو که با بدان خوبی
برای عبد گنهکار هم دعا کردی
مرا چراغ هدایت نشان ره دادی
غریبه بوده ام و با خود آشنا کردی
پیمبران همه راه خدا نشان دادند
مرا فقط و فقط تو،تو با خدا کردی
اگر نشسته ام اینجا،اگر که هستم من
برای نوکری خود مرا جدا کردی
شاعر:میلاد یعقوبی
- چهارشنبه
- 15
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 14:40
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه