• پنج شنبه 8 آذر 03


طواف مشک

1855

درگیرودارحادثه بودم که شب رسید

یک واژه بی اراده قلبم به لب رسید

آن واژه خوش دروسط صفحه ام نشست

 

 

اما قلم زهیبت نامش زهم گسست

احساس تشنگی به لبم خشکه بسته بود

گویاکه بال مرغک شعرم شکسته بود

بغضم امان ندادوامان ازدلم برید

دست ازطلب کشیدم وآنگه شدم مرید

گشتم مریدآنکه دلم سوی کشاند

من رابه کهکشان غزل های خودرساند

منظورم ازمراددلم مردباخداست

مردی که برسفینه جنت چو ناخداست

مردی زجنس نورومحبت زجنس اشک

مردی که در طواف ضریحش نشسته مشک

مردی که درادب همه راپشت سرگذاشت

مردی که جزولی زمان رهبری نداشت

مردی که هر_نفس_ش راترانه کرد

دل رابسوی ساحل جانان روانه کرد

مجموعه اشعارنفس

  • چهارشنبه
  • 22
  • خرداد
  • 1392
  • ساعت
  • 6:19
  • نوشته شده توسط
  • نفس

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران