اسبی در اين حوالی بی تاب و پر تلاطم
هرشب غريب و سركش بر خاك می زند سم
مردی سپيد جامه دستار سبز بر سر
از سمت خرمن نور از كوچه های گندم
مي آيد از كجاها چشمش صدای دريا
وقتي كه شهر تنهاست سر می زند به مردم
تقسيم می كند نور در دست های خاكی
تقسيم مي كند عشق ، نان و گل وتبسم!
آن گاه می تراود لبخند عطر شادی
از خاك خوابديده تا آسمان هفتم !
محسن رضوی
- دوشنبه
- ۲۷
- خرداد
- ۱۳۹۲
- ساعت
- ۱۶:۱۷
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه