می آيی ای فردای يلدای پريشانی
از انتهای جادههای خيس و باراني
با کاروانی از گل و لبخند می آيی
در واپسين انتظاری تلخ و طولاني
ای صبح يلدايي ترين شبهای تاريخی
آرامش ديروز يک فردای طوفاني
اينجا غروب عمر انسان بودن است آقا
بازار وحشتزاترين بحران انسانی
کی می رسی ای دادخواه داد مظلومان؟
تا آدميت را دوباره زنده گردانی
ای انتهای ظلمت شبهای بی ايمان
شرقی ترين خورشيد عالمتاب ربّانی
سرد و خموشم من، برای تو دلم تنگ است
تا کی به زير ابرهای صبر می مانی؟
درد نهان، سر مگو، راز مپرس من
بهتر ز من می دانم ای آقا که می دانی
شد سينۀ آئينۀ آدينهام مجروح
ای التيام ندبههای صبح عرفانی
باز آی! ای احساس باران بر کوير کال
ای يوسف گمگشتۀ دلهای کنعانی
توفيقزاده
- دوشنبه
- 27
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 16:35
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه