آقا نيامدي تو و عالم غريب شد
کار تمام مردم دنيا عجيب شد
دَم ميزنند از تو و عشقت ولي دريغ
دست صداقتي که فشردم فريب شد
يک عدّه مضطرب، نگرانند و منتظر
دست دعا بلند به اَمّن يُجيب شد
من ماندم و دو چشم به ره مانده در گذر
مولا نيامدي و دلم بي شکيب شد
شيطان فريفت آدم و سيبي به او خوراند
رحمي که باغ زندگيم پر ز سيب شد
خار گناه بس که خليده به چشم ما
دل از نگاه روي گُلت بينصيب شد
مردم دلي به پاکي آئينهها کجاست؟
اِنگار دست عاطفهها نانجيب شد
تنهايي (رضا) و غريبي و درد عشق
آقا نيامدي تو و عالم غريب شد
شاعر : غلامرضا زر بانویی
- سه شنبه
- 28
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 5:25
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
غلامرضا زر بانویی
ارسال دیدگاه