دوباره تازه کن امشب گلوی ساغر را
به کام ما بچشان جرعه های آخر را
سلام حضرت باران! … ببار تا شاید
تو مرهمی بشوی قلب دردپرور را
تویی که شیو ه ی پرواز را می آموزی
تویی که بال و پری داده ای کبوتر را
یتیم می شود این خاک در نبود شما
و باد می شکند شاخه ی صنوبر را
گلوی بره و دندان گرگ های سیاه!
بیا تمام کن این جنگ نابرابررا
بتاز در صف نیرنگ کوفیان زمان
و از نیام بکش ذوالفقار حیدر را
صدای پای تو را لحظه لحظه می شنوم
و تیز کرده ام این بار گوش باور را
کمی به حال دلم رحم کن که محتاجم
و پاسخی بده این خواهش مکرر را
چرا سراغی از این درد ما نمی گیری؟
دلت به رحم بیاید دو چشم بر در را
خلاصه می کنم و دردسر نمی دهمت
و صادقانه بگویم دو بیت آخر را
به ما نیامده دل کندن از شما حتی
خریده ایم به جان زخم تیغ خنجر را
بیا … و این تب تردید را زما برگیر
بکش به روی جهان دست عدل گستر را
شاعر : هادی ملک پور
- پنج شنبه
- 30
- خرداد
- 1392
- ساعت
- 8:26
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
هادی ملک پور
ارسال دیدگاه