• جمعه 2 آذر 03


شعر ولادت امام حسن مجتبی(ع) -( آفتاب از روزن چشم تو پیدا می شود )

3218
1

 آفتاب از روزن چشم تو پیدا می شود
چشم هایت یک دریچه رو به فردا می شود
واژه واژه، آبیِ احساس تو، سرمشق من
بیت بیتِ شعرهایم رنگ دریا می شود
نیمه ی ماه خدا، افطار مهمان شمام
روزه ام با نان و خرمای شما وا می شود
پس یقین برگِ قبولیِ نماز و روزه ام
آخر این ماه، با دست تو امضا می شود
از گداهای مدینه پر شده بیت الحسن
هر چه قدر آید گدا، جا بیشتر وا می شود
پس مرا هم می شود بین گداها جا کنی
میهمان سفره های نذریِ زهرا کنی
تو امید مردم دنیایی، ای مردِ کریم
جانشینِ حضرت مولایی، ای مردِ کریم
الغرض هر وقت که داری کرامت می کنی
گاه پیدا، گاه نا پیدایی، ای مردِ کریم
شد گدا هم سفره ات وقت غذا محو تو بود
هر چه باشد یوسف زهرایی ای مردِ کریم
از کنار سفره ات حتی سگی می آید و
می برد نان بس که تو آقایی ای مردِ کریم
دیدن هر کس که گوید یک سلامی بر حسین
با برات کربلا می آیی ای مردِ کریم
 پس مسیر کربلا رد می شود از خانه ات
شمع هستی و حسین بن علی پروانه ات
 کیست این پوشیده صورت که به میدان آمده
این زمین و آسمانش تحت فرمان آمده
آن سپرها بی اثر در پیشگاه ضربه اش
این کمان ابرو که زیر تیر و باران آمده
بی گمان این شُسته از جان دست، جان حیدر است
این چنین که دشمنانش را به لب جان آمده
این به دستش تیغ رقصانی که در گرد و غبار
یا امیرالمؤمنین گویان، رجز خوان آمده
در پی ِ پی کردن کفر نشسته بر جمل
نایب شیر خدا با تیغ ایمان آمده
پس جگر هم جزو ملزومات جنگی می شود
هر زمان که ناگهان اوقات جنگی می شود
ای کریم اهل بیت، ای شیره ی جان بقیع
پس چرا پشت درت مانده ست مهمان بقیع
با دعای صاحب آن چادرِ خاکی شبی
می تکانم خاک را از روی دامان بقیع
ما برایت گنبد و گلدسته بر پا می کنیم
مثل ایوان نجف می گردد ایوان بقیع
گرم روضه بودم و وقت زیارت شد تمام
زائرت را زود بیرون کرد دربان بقیع
کاش كه یک خادم ِ سلطانْ علی موسی الرضا
در مدینه یا حسن می شد نگهبان بقیع
 حاضرم دار و ندارم وقف راه تو شود
خرج یک کاشی برای بارگاه تو شود
 سبزه زاری بود فصل نو بهار ِ پیکرت
ضربه ی پائیز آورد این بلا را بر سرت
زینبِ مظلوم با رنگ پریده تا رسید
ناگهان با دیدنش افتاد یادِ مادرت
بعد از آن رو به حسینت کردی و گفتی که نیست
ای برادر هیچ روزی مثل روز آخرت
ظهر روزی که به زیر پای مرکب قاسمم
می شود هم قد و بالایِ علی اکبرت
آب آبِ کربلایت دارد آبم می کند
لحظه ای که تیغ می آید به دنبال سرت
دست عبدالله را نذر گلویت می کنم
خون حلقش را مهیای وضویت می کنم

  • یکشنبه
  • 9
  • تیر
  • 1392
  • ساعت
  • 5:16
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران