در کلاف اضطرابم سرنخی پیدا نشد
دستی از جنس خدا عقده گشای ما نشد
دفن شد در سینه ام احساس زیبای وصال
خواستم طوفان کنم در عاشقی اما نشد
کوله بارم مملو از بوی غریب گریه است
هر چه کردم خنده ای در بقچه ی من جا نشد
بعد از این در کوچه های بی کسی پر می زنم
طفل احساسات من را خانه ای مأوا نشد
اشک هم پا می کشد از مرزهای آه من
هیچ از دل رفته ای، مانند من تنها نشد
با نگاه آبی تو غرق احسان می شوم
قطره ای بی التفات چشم تو دریا نشد
مرهم عشق تو را بر روی بالم می کشم
ای که بی امداد دستت هیچ بالی وا نشد
پس بزن این ابرهای تیره را ای آفتاب
قسمت دل های کز کرده به جز سرما نشد
با طلوع آفتاب مغرب عشقت بیا
بی حضورت هر چه کردم زندگی زیبا نشد
استعارات بهاری را دوباره زنده کن
چون که در قاموس پائیزی غزل معنا نشد
شاعر : علیرضا لک
- پنج شنبه
- 20
- تیر
- 1392
- ساعت
- 12:40
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
علیرضا لک
ارسال دیدگاه