قابِ دلم طاقتِ تصویرِ غم انگیز ندارد
غنچه ی احساس دلم طاقتِ پاییز ندارد
یک طرف قصه ی ما سفره ی رنگین پر از گوشت
سوی دگر کودکِ ما لقمه ی ناچیز ندارد
خانه ی یک ایل شده قدّ اتاقی دوسه متری
آن دگری نیز فقط شوکت پرویز ندارد
دسته ی بالا همگی غرق دلارند و ریاست
سمت دگر کاش نفس...حقّ همان نیز ندارد
کفر نگو ای دل من قصه ی بیهوده نباف
حکمِ تو اعدام شود، کفر که پرهیز ندارد
هرکه بگوید که کسی از غمِ نان مرده دروغست
لم بده در کاخ، کسی ناله ی شب خیز ندارد
وعده ی دیدار که شد، مرد عدالت که بیاید
ظلم دگر طاقتِ آن مرد سحر خیز ندارد
در دل معراج ببین خوف و رجا را همه باهم
هردو مساوی شده ان، باده ی لبریز ندارد
- شنبه
- 22
- تیر
- 1392
- ساعت
- 7:29
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه