دیر وقتیست که دل در خم ابروی تو دادم
و همه جان و تنم را به سر کوی تو دادم
جان مجنون شده من فارق از پهنه گیتیست
ز همان روز ازل پر به فرا سوی تو دادم
ساغرو باده و خمّار ، مکند مست سرم را
چو سرم تحفه به آن نرگس جادو ی تو دادم
قلب من در قفس سینه دگر نیست نگارا
روزگاریست دلم را گره بر موی تو دادم
در قمار غمت ای دوست رود شور جوانی
همه ایّام خوشم ، در هوس روی تو دادم
دست بر دامنت ای دوست چو فردای قیامت
همه اعمال و حسابم به ترازوی تو دادم
دل درویش سعید است به سوی حرم تو
پلک من فرش رهت جان به دم هوی تو دادم
شاعر : سعید مازندرانی
- شنبه
- 22
- تیر
- 1392
- ساعت
- 12:58
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
سعید مازندرانی
ارسال دیدگاه