باریم به دنبال سرت اشک بصر را
چون کودک آواره که گمکرده پدر را
یک عمر بگو از تن ما جان بستانند
یک لحظه نگیرند ولی خونجگر را
هر شب ز فراق تو فشاندیم ستاره
شستیم ز خونجگر خویش، سحر را
جان در خبر صبح ظهورت به کف ماست
قربان کسی کآورَد این طرفه خبر را
رخسار تو مانندِ مه نیمه و ما کور
دردا که شبِ نیمه ندیدیم قمر را
چشم تو مگر از دل ما عقدهگشاید
دست تو مگر بازکند پای بشر را
سوگند به صبح ظفرت تا تو نیایی
خورشید نیارد ز افق صبح ظفر را
فرزند علی، بتشکن آل محمّدi
عالم شده بتخانه، تو بردار تبر را
کی میرسد ای منتقم فاطمه روزی
کز قبر در آری بدن آن دو نفر را؟
افسوس که با ضرب لگد پشت در وحی
افتاد ز پا مادر و کشتند پسر را
چشم تو بوَد بحر و سرشکت همهگوهر
«میثم» نبرند از کفت این بحرِ گهر را
- شنبه
- 22
- تیر
- 1392
- ساعت
- 16:45
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه