• پنج شنبه 1 آذر 03

 محمد سهرابی

شعر مدح امام علی(ع) -( آموخت تا كه عطر ز شیشه فرار را )

8064
22

آموخت تا كه عطر ز شیشه فرار را
آموختم فرار ز یاران به یار را
دل می كشید ناز من و درد و بار را
كاموختم كشیدنِ نازِ نگار را
پس می كشم به وزن و قوافی خمار را
گیرم كه كرد خواب رفیقان مرا كِسِلْ
گیرم كه گشت باده ز خشكي ما خِجِل
گیرم كه رفت پای طرب تا كمر به گِلْ
ناخُن به زلف یار رسانم به فتح دل
مُطرب اگر كلافه نَوازَد سه تار را
باید كه تر شود ز لب من شراب خشك
باید رسد به شبنم من آفتاب خشك
دل رنجه شد ز زُهدِ دوات و كتاب خشك
از عاشقان سلام تر از تو جواب خشك
از ما مكن دریغ لب آب دار را
شد پایمال خال و خَطَت آبروی چشم
از باده شد تُهی و پر از خون سبوی چشم
شد صَرف نحوه ي نِگَهَت گفت و گوی چشم
گفتی بسوز در غم من ، ای به روی چشم
تا می دَرَم لباس بپا كن شرار را
با خود مگو كه گيسوي مستانه ريخته
بختِ سياه ماست بر آن شانه ريخته
خون دل است آنچه به پيمانه ريخته
از بس كه در طواف تو پروانه ريخته
ياران گذاشتند ، همه كسب و كار را
خاكي كه تاك از آن نَتَراويد خاك نيست
تاكي كه سر نرفت زديوار تاك نيست
آن سر كه پاك گشت ز عشق تو پاك نيست
در سِلْك ما ملائكه گشتن ملاك نيست
آدم فقط كشيد ز عشق تو بار را
ما سائل توايم، اگر مست كرده ايم
انگشتر عقيق تورا دست كرده ايم
ما عيش خود چنانچه شد و هست كرده ايم
بيت تورا اجاره ي دربست كرده ايم
ساكن شديم اين دِلَكِ بي قرار را
بازار حُسن داغ نمودی برای كه؟
چون جُز تو نیست پس تو شُدَسْتی خدای كه؟
آخر نویسم این همه عِشْوه به پاي كه؟
ما بهتریم جان علی یا ملائكه؟
ما را بِچَسب نه ملك بال دار را
این دست پاچگی ز سر اتفاق نیست
هول وصال كم ز نهیب فراق نیست
شرح بَسیط وصل به بَسط و رواق نیست
اصلاً مزار انور تو در عراق نیست
ايزد كجا به كار ببندد مزار را؟
دلچسب شد فراق تو با  دام چشم تو
خال تو مُهر كرده به احكام چشم تو
زين تيغ كج كه هست به بادام چشم تو
ختم به خير باد سرانجام چشم تو
بادا ز خلق تا كه در آري دَمار را
با قُلْ هُوَلَه است برابر علی مدد
یا مرتضاست شانه به شانه به یا صمد
هستند مرتضی و خدا هر دو معتمد
جوشانده ای ز نسخه ي عیساست این سند
گر دم كنند خون دم ذوالفقار را
اي آفتاب روز غديرت شراب ساز
اي ذرّه هاي خاك درت آفتاب ساز
اي دستهاي عبد تو عاليجناب ساز
شد خارهاي خشك بيابان گلاب ساز
كردي ز بس جَليس گلِ روت خار را
ظهر است بر جهاز شتر آفتاب كن
خود را ببین به صفحه ي آب و ثواب كن
این بركه را به عكسی از آن رخ شراب كن
از بین جمع یك دو ذبیح انتخاب كن
پر لاله كن به خون شهیدان بهار را
غم شد بَدَلْ به يُمْنِ جمال تو بر نشاط
پرداخت قبض برق تو يك دوره انبساط
افتاد تشت ما ز سر بام بر حياط
من غير دل نمانده برايم در اين بساط
تاسي بكش كه باز ببازم قمار را
مَن كانَ لی حَسِبْ ، یَكونُ لِدَهرِ حَسْب
با این حِساب هر چه كه دل خواست كرد كسب
چسبیده است تیغِ تو بر مُنْكر نَچَسب
از انتهای معركه بی زین گُُریزد اسب
دنبال اگر كنی سر میدان سوار را
در معركه چو تيغ كجت گشت سر فروش
تيغ تو خورد خون و خداوند گفت نوش
مرد قتال هستي و در زهد سخت كوش
تير از نماز نافله ات ميرود ز هوش
ناز طبيب ميكشد اين تير زار را
تيغت به آبروي خودش آب ديده شد
زلفت به پيچ و تاب خودش تاب ديده شد
رويت هزار مرتبه در خواب ديده شد
هر دفعه ليك چهره ي اصحاب ديده شد
كو ديده اي كه حمل كند آن وقار را
كس نیست این چنین اسد بی بدل كه تو
كس نیست این چنین همه علم و عمل كه تو
كس نیست این چنین همه زهر و عسل كه تو
احمد نرفت بر سر دوش تو بلكه تو
رفتی به شانه احمد مَكّی تبار را
بيدار و خواب كيست بجز مرتضي علي
شرّ و صواب كيست بجز مرتضي علي
آب و شراب كيست بجز مرتضي علي
عاليجناب كيست بجز مرتضي علي
اين هفت تخت و نُه فلك بي قرار را
از خاك كشتگان تو باید سَبو دَمَد
مست است از نیام تو عَمْرِ بْنِ عَبْدِوَد
در عهد تو رطوبت مِیْ، زد به هر بَلَد
خورشید مست كرد و دو دورِ اضافه زد
دادی ز بس به دست پیاله مدار را
مردان طواف جز سر حیدر نمی كنند
سجده به غیر خادم قنبر نمی كنند
قومی چو ما مُراوده زین در نمی كنند
خورشید و مه ملاحظه ات گر نمی كنند
بر من ببخش گردش لَیْل و نَهار را
دل همچو صيد از نفس افتاده ميتپد
از شوق منزل تو دل جاده ميتپد
تسبيح ميتپد گِل سجاده ميتپد
او رفته است و باز دل ِساده ميتپد
از سادگان مگير قرار و مدار را
.دانی كه من نفس به چه مِنْوال می زنم
چون مرغ نیم كشته پر و بال می زنم
هر شب به طَرْز وصل تو صد فال می زنم
بیمَم مَده ز هجر كه تب خال می زنم
با زخم لب چِسان بِمَكَم خال یار را
قومي به زَنْگ خُفت و دل از يَنْجَلي نَخفت
فولاد آبديده چو شد صِيْقلي نَخُفت
مَهْ خُفت، مهر خُفت، وليكن علي نخفت
طغيانم از الست به صدها بلي نخفت
با لاي لاي خويش بخوابان غبار را
امشب بر آن سرم كه جنون را ادب كنم
بر چهره ي تو صبح و به موی تو شب كنم
لب لب كنان به یاد لبت باز تب كنم
شیرانه سر تَصَرُفِ ریْ تا حَلَب كنم
وز آه خود كشم به بخارا بخار را
افتد اگر انااللَهَ ات اي دوست بر درخت
ذوق لَبَت كليم تراشد ز هر درخت
چون ميشود ز نار تو زير و زِبَر درخت
هر چيز هست ، نيست ز من خوبتر درخت
در من بدم دوباره برقصان شرار را
خونین دلان به سلطنتش بی شمار شد
    این سلطه در مكاشفه تاج انار شد  
راضی نشد به عرش و به دل ها سوار شد
این گونه شد كه حضرت پروردگار شد
سجده كنید حضرت پروردگار را
تا ظلم شعله گشت نهان بين ضعف خس
افتاد  ذَنبِ جذبه ي تو گردن قفس
با اين همه ز مدح تو كو راهه پيش و پس
مداح ِ مست ، يك تنه يك لشگر است و بس
بي خود نيافت بلبل نام حلار را
آن كه به خرج خویش مرا دار می زند
تكیه به نخل میثم تمّار می زند
تنها نه این كه جار تو عمّار می زند
از بس كه مستجار تو را جار می زند
خواندیم مَستِ جار همین مُستجار را
از من دلیل عشق نپرسید كز سرم
شمشیر می تراود و نِشتر ز پیكرم
پیر این چنین خوش است كه من هست در برم
فرمود: من دو سال ز ایزد جوان ترم
از صيد او مپرس زمان شكار را
با خود شدي ميان نمازت چو روبه رو
بر خويش سجده كردي و با خويش گفت و گو
تاج تو "اِنَّما"ست ، نگين تو تُنْفِقوا
چل حلقه نيز اگر به ركوعش دهد عدو
نازل نميشود ملكي اين نثار را
دل تاب آن نداشت كه بر هم زني قرار
با من چنان مباش كه با خلق روزگار
اصلا كه گفته بود در آري ز من دمار
صدپاره شد دلم ز حسادت چنان انار
دادي چو بر گداي مدينه انار را
وقتي كه خضر ميچكد از آن دهان تر
هر كس كه بيش ز  تو برد بوسه سبز تر
زلفت سماع داد به چشم و دل و جگر
مطرب اگر دچار تو گردد سر گذر
قرآن به كف به زلف تو بندد سه تار را
از عشق چاره نیست وصال تو نوبتی ست
مُردن برای عشق ِتو حكم حكومتی ست
آتش در آب می نگرم این چه حكمتی ست
رخسار آتشین تو از بس كه غیرتی ست
آیینه آب می كند آیینه دار را
يا رب كجاست حيدر كرار من كجاست؟
ويران شدم به عشق ِتو معمار من كجاست؟
با من ندار باش بگو دار من كجاست؟
آن نخل آرزوي ثمر دار من كجاست؟
در كربلا بكار برايم تو دار را
احمد تو را ز خلق الي ربنا شمرد
وقتي نبي شمرد يقيناً خدا شمرد
خود را علي شمرد و گهي مرتضي شمرد
جبريل يك شبه به چهل جا تورا شمرد
اي نازم اين فرشته ي حيدر شمار را
زلفت سياه گشت و شد ختم روزگار
خرما ز لب بگیر و غبار از جبین یار
تا صبح، سینه چاك زند مست و بی قرار
خورشید را بگو كه شود زرد و داغ دار
پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را
یك دست آفتاب و دو جین ماه می خرم
یك خرقه از حراجی الله می خرم
صدها قدم غبار از این راه می خرم
از روی عمد خرقه ي كوتاه می خرم
با پلك جای خرقه بروبم غبار را
یك دست آفتاب و هزاران دو جین بهار
یك دست ماه و بهاران هزار بار
یك دست خرقه انجم پولك بر آن مزار
یك دست جام باده و یك دست زلف یار
وقت است تر كنم به سبو زلف یار را
بي پرده گوشه اي بدنم را به خون بكش
كم كم مرا به شعله ي عشقي فزون بكش
تيغي به رويم از غم بي چند و چون بكش
بنشين و دفعتاً جگرم را برون بكش
چون ذوالفقار خويش مرقصان شكار را
ذكر علي علي به دو عالم شراب بست
راه نگاه بر همه بيدار و خواب بست
در كربلا علي دگر ره به باب بست
بيچاره مادرش چه اميدي به آب بست
يا رب مريز تو دل امّيدوار را
اصغر ، به آب رفت و به تيري شكار شد
پس تارهاي صوتي او تار تار شد
زلفش بنفشه زار بُد و لاله زار شد
تن پيش شاه ماند و سرش ني سوار شد
پر كرد نيزه حجم سر شيرخوار را

شاعر : محمد سهرابی

  • یکشنبه
  • 23
  • تیر
  • 1392
  • ساعت
  • 12:14
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران