لحظهی آخرم شده، تو کُنجِ زندانِ مهیب
خدا براتون نکنه، عمری به این سختی نصیب
وقتی در و باز میکنن پرندهی کُنج قفس
با آب و دونه میگیره هم یه امید هم یه نفس
وقتی کسی برای من درِ قفس وا میکنه
ضربهی تازیانهاش تنم رو غوغا میکنه
زندونای فراوونی، شکسته پیشِ صبرِ من
گمون کنم این آخری، باشه محلِ قبرِ من
شکنجههای این محل، با همه خیلی فرق داره
همش کنار، فقط یکیش، آتیش به قلبم میزاره
شکنجهگر تا میرسه، از رازِ یک جفا میگه
با ضربهی شلاقِ خود، مادر و ناسزا میگه
من که در این زندون غم، روی زمین مونده سرم
پروانه شمعِ علی، پیش مرگِ عشقِ مادرم
- دوشنبه
- 6
- تیر
- 1390
- ساعت
- 9:30
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
ارسال دیدگاه