• شنبه 15 اردیبهشت 03


شعری از حسان در مورد عید بعثت-(از شهر مكه شد جدا، محمّد)

9447
10

از شهر مكه شد جدا، محمّد

 دارد به لب، خدا خدا، محمّد

سر تا به پا، نور و صفا، محمّد

دارد به سينه، رازها، محمّد

تنها رود يا رب كجا، محمّد؟

شهرى كه در نفاق و كينه مشهور

 شهرى كه از گناه، گشته رنجور

 


مظلوم و بى كس آن كه بى زر و زور

 آمد برون، ز شهر مكه، شد دور

آن رحمت بى انتها، محمّد

مردم قرين كفر و بت پرستى

 پيوسته در جهل و غرور و مستى

غرق هوس، پابند جرم و پستى

 زين كرده ها، دور از خداى هستى

بر دردشان تنها دوا، محمّد

آن شهر غم گرفته، مات و خسته

 با چهره اى، افسرده و شكسته

قيد اميدش از همه گسسته

 در انتظار رهبرى نشسته

با رنج هايش آشنا محمّد

كوه بلند مكه در نظاره

 دامن كشيده از بشر كناره

افشان شده بر قلّه اش ستاره

 صعبُ العُبور و پُر ز سنگ خاره

آن جا كند منزل چرا، محمّد؟

جز مقدمش، نه يك عبور ديگر

 جز نور او، آنجا، نه نور ديگر

گويى بُوَد فاران و طور ديگر

آنجا بُوَد حق را، ظهور ديگر

بر قلّه اش در انزوا، محمّد

نور از زمين به عرش در تَواتُر

«حرا» دهان گشوده از تَحَيُّر

خالى ز تيرگىّ و از صفا پُر

 كوه بلند مكّه، با تَفاخُر

گويد به اِلْتِجا: بيا محمّد

بس رازها در قلب اين سكوت است

 در خلوتش تسبيح لايَمُوتْ است

از بهر جان، آن جا غذا و قوت است

 گاهى به سجده، گاه در قنوت است

گاهى نشسته، گه به پا محمّد

از رنج ديگران، دلش پُراندوه

 شب تا سحر، آن رادمرد نستوه

پيچيده ناله هايش، در دل كوه

 پُر شد افق، ناگه ز نور انبوه

آنگه خطاب آمد كه يا محمّد

بخوان، بخوان به نام رَبِّ سُبحان

 كه از «عَلَقْ» بيافريد انسان

بخوان، تويى زبان وحى و قرآن

 از هيبت آن پرشكوه فرمان

لرزيد خود، سر تا به پا، محمّد

ز آن صحنه پر شور و حيرت انگيز

 وآن مبعث سازنده صفاخيز

با قلبى از شور و نشاط، لبريز

 فرسوده زآن فرمان هيبت آميز

آمد به خانه از «حرا» محمّد

(حسان)

  • دوشنبه
  • 6
  • تیر
  • 1390
  • ساعت
  • 19:22
  • نوشته شده توسط
  • سید محسن احمدزاده صفار

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران