• دوشنبه 5 آذر 03


شعر مدح امام علی(ع) -( تا بر شد از نيام فلق برق خنجرش )

2322

 تا بر شد از نيام فلق برق خنجرش
 برچيد شب ز دشت و دمن، تيغ چادرش‏
 بر تارك ستيغ بر آمد شعاع صبح‏
 چونان پر خروس ز سيمينه مغفرش‏
 موجى بر آمد از ز بر كوه زرفشان
 پاشيد بر كران افق زرّ احمرش‏
 جيب افق، زرنگ شفق لاله گونه شد
 بر آن نثار آمده بس درّ و گوهرش‏
 نقّاش صنع از قلم زرنگار ريخت
 شنگرف سوده در خط ديباج اخضرش‏
 مشّاطه سحر به دو صد رنگ دلپذير
 آراست باغ و راغ بدست فسونگرش‏
 پيك نسيم سر خوش و دلكش وزيد و داشت
 داروى جان ز رائحه مشك و عنبرش‏
 آهسته پر كشيد به آغوش شاخسار
 تا كودك شكوفه نلغزد ز بسترش‏
 وا كرد چشم نرگس شهلا به بوسه‏اى
 گلخنده زد ز عاطفت مهر پرورش‏
 خورشيد كم كم از افق دشتهاى دور
 بر شد چنانكه كوه و دمن شد مسخّرش‏
 پرتو فشاند بر سر هر كاخ و كومه‏اى
 آفاق زنده گشت ز چهر منوّرش‏
 بر زد علم به پهنه گسترده زمين‏
 تسليم شد كران به كران در برابرش‏
 تا بسترد ز روى زمين زنگ تيرگى
 صد آبشار نور فرو ريخت بر سرش‏
 تا چهر باختر برهد از ظلام شب‏
 قنديل آفتاب بر آمد ز خاورش‏
 ظلمت زدوده گشت ز سيماى روشنش
 دهشت ربوده گشت ز رخسار عنبرش‏
 آمد فراز مكّه و تا نقش كعبه ديد
 انبوه زر فشانده به هر كوى و معبرش‏
 بيدار گشت مكّه، ديارى كه سالها
 بد خفته و نبود به سر ذوق ديگرش‏
 بگشوده گشت پنجره‏ها يك بيك بصبح‏
 تا نور آفتاب بتابد به منظرش‏
 خلقى برون شد از در هر آشيانه‏اى
 هر كس به كار سازى رزق مقدّرش‏
 آن يك به كوى آمد و آن يك به كارگاه‏
 آن يك به ذوق آمد و آن يك به متجرش‏
 جمعى روان شدند سوى كعبه كز نياز
 بوسند خاك پايگه آسمان فرش‏
 بد كعبه در ميانه آن شهر يادگار
 از دوره خليل و سماعيل و هاجرش‏
 با چار ركن مهم استاده سرفراز
 حصنى كه هست قائمه هفت كشورش‏
 گوئى به انتظار كسى بود آن سراى
 تا آيد و چو جان بنشاند به مصدرش‏
 ناگه در آن حريم مهين بانوئى كريم‏
 پيدا شد و كرامت پيدا ز منظرش‏
 او بانوئى ز جمله نكويان دهر بود
 ناديده چشم عالم از آن نكوترش‏
 حجب و وقار بود بر اندام زينتش‏
 قدس و عفاف بود به رخسار زيورش‏
 اندر قريش پاك زنى بود مردوار
 بو طالب بزرگ پسنديده شوهرش‏
 از خاندان هاشم و زدوده خليل‏
 زيبنده بانوئى و برازنده همسرش‏
 مى‏خواست كردگار كزين خاندان پاك
 نخلى بر آورد شرف و مردمى برش‏
 مى‏خواست كردگار كزين زوج مهر زاد
 طفلى به عرصه آرد تابنده اخترش‏
 مى‏خواست كردگار كزين دودمان پاك
 مردى بپاى دارد چون كوه پيكرش‏
 مى‏خواست كردگار فرازنده مهترى‏
 كزان به روزگار نجويند بهترش‏
 مى‏خواست كردگار كه ميراث عدل و داد
 بخشد به داده خواه‏ترين دادگسترش‏
 مى‏خواست كردگار ز دامان فاطمه‏
 زوجى براى فاطمه بانوى محشرش‏
 مى‏خواست كردگار يكى بحر گسترد
 تا موج خيزد از دل در خون شناورش‏
 مى‏خواست كردگار بر آرد برادرى‏
 آب آور برادر و غمخوار خواهرش‏
 مى‏خواست كردگار يكى خواهر آورد
 تا بر كشد به دوش لواى برادرش‏
 مى‏خواست كردگار كه در دشت كربلا
 گلبوته‏ها ببيند و گلهاى پر پرش‏
 مى‏خواست كردگار يكى طرفه قهرمان
 تا جاودانه باشد يار پيمبرش‏
 بازو چو بر گشايد بر بازوى ستم‏
 بازوى او گشايد با روى چنبرش‏
 اندر مصاف كفر چو شمشير بركشد
 بنيان كفر بر كند و عمر و عنترش‏
 و اندر بر جماعت مسكين و دردمند
 سيلاب اشك بارد از ديده ترش‏
 گاهى يتيم را بنوازد چونان پدر
 گاهى صغير را به عطوفت چو مادرش‏
 زهرى به كام دشمن و شهدى بكام دوست‏
 كاين طرفه را بنام بخوانند حيدرش‏
 طفلى چنان كه قافيه سازان روزگار
 وامانده‏اند در بر طبع سخنورش‏
 طفلى چنانكه ديده بينندگان نديد
 مانند او به عرصه محراب و منبرش‏
 .طفلى چنانكه رايت اسلام از او بلند
 كوتاه دست ظلم ز عزم توانگرش‏
 توفنده همچو رعد به پيكار دشمنان‏
 لرزنده همچو بيد به نزديك داورش‏
 دستيش بهر كوشش و هنگامه و نبرد
 دستى پى حمايت مظلوم و مضطرش‏
 دستيش بهر بخشش و انفاق و التيام‏
 و ز بهر انتقام برون دست ديگرش‏
 دستيش بهر چاره و درمان دردمند
 دست دگر به قبضه شمشير و خنجرش‏
 دستى به پايمردى از پافتادگان‏
 دستى به پاسدارى اسلام و دفترش‏
 دستيش بر پرستش و پيمان و پاس حق
 دستيش بر ستيزش بتخواه و بتگرش‏
 دستى بسوى خالق و دستى بسوى خلق‏
 دستى پى نوازش و دستى به كيفرش‏
 دستى بسوى تيره گردنكشان دراز
 دستى بسوى ميثم و عمّار و بوذرش‏
 با اين دو دست و بازوى مردانه‏
 ديگر كراست نام يد اللّه فراخورش‏
 چشمش بدان سراى كه تا صاحب سراى
 آيد به پيشباز و بخواند به محضرش‏
 آن روز ميهمان خدا بود فاطمه‏
 يا للعجب كه خانه فرو بسته بد درش‏
 او را وديعه‏اى ز خدا بود در مشيم
 مى‏خواست تا وديعه نهد در برابرش‏
 لختى به انتظار به گرد حرم گذشت‏
 سوزنده از شراره آزرم پيكرش‏
 ناگه ز سوى خانه يكى ايزدى خروش
 بنواخت گوش خلق ز مضراب تندرش‏
 پهلو شكافت خانه و شد معبرى پديد
 خانه خداى، فاطمه را خواند در برش‏
 و آنگه بهم بر آمد آن سهمگين شكاف
 آنسان كه هيچ ديده نيارست باورش‏
 بعد از سه روز باز پديد آمد آن شكاف‏
 چونان صدف ز سينه بر او درّ گوهرش‏
 بنهاد گام فاطمه بيرون از آن سراى
 شادان ز ميزبانى دادار اكبرش‏
 اندر مطاف خانه بديدند جمله خلق‏
 طفلى چو ماه‏پاره در آغوش مادرش‏
 طفلى چنانكه مادر هستى نپرورد
 ديگر چو او به دايره مرد پرورش‏
 طفلى چنانكه خامه صورتگر خيال‏
 آنسان كه نقش اوست نيارد مصوّرش‏
 خواهم مديح گفتن فرزند كعبه را
 باشد كه را مديح يد اللّه ميسرش‏
 آنرا كه زيب قامت او «هل اتى» بود
 آنرا كه هست افسر «لولاك» بر سرش‏
 آنرا كه در مجاهدت و طاعت و سخى
 ايزد ستوده است به قرآن مكرّرش‏
 آنرا كه گر نزاد همى مادر زمان‏
 هستى عقيم بود ز پورى دلاورش‏
 آنرا كه تا نهال مساوات بر دهد
 آتش نهاد در كف اعمى برادرش‏
 من چون مديح گويم آنرا كه در نبرد
 مردان روزگار بخواندند صفدرش‏
 من چون مديح گويم آنرا كه در نماز
 بخشود بر فقير نگين به آورش‏
 من چون مديح گويم آنرا كه مصطفى‏
 بگزيد بهر فاطمه شايسته دخترش‏
 من چون مديح گويم آن يكّه مرد را
 كز رزم بر نتافت عنان تك آورش‏
 من چون مديح گويم آنرا كه در غدير
 بنشاند كردگار بجاى پيمبرش‏
 گويندگان سروده‏اند بسيار جامه‏ها
 از من چنان نيايد ستودن ايدرش‏
 من اين سخن سرودم و شرمنده‏ام ز خويش‏
 كز قطره كمترم بر پهناى كوثرش‏
 باشد كه در شمار مرا توشه آورد
 يك ذره از غبار قدمهاى قنبرش‏
 گفتم من اين قصيده به معيار آنكه گفت‏
«صبح از حمايل سحر آهيخت خنجرش»

 

  • سه شنبه
  • 1
  • مرداد
  • 1392
  • ساعت
  • 14:15
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران