درد ها حبس شده در چشمت
نفس سوخته ات پر اه است
اين همه مرد كنارت اما
همنشين تو فقط يك چاه است
دست تو سايه يك شهر ولي
سفره ات نان جو و گندم بود
وسعت دست كريمت تا عرش
جيب تو جيب همه مردم بود
يكي يكدانه حق بودي و
اسمان غير تو دلدار نداشت
در زمين حيف ولي انگاري
حرف هاي تو خريدار نداشت
بعد سي سال از ان روز تلخ
به در و كوچه هنوز حساسي
روضه ات فرق سر منشق نيست
كشته صورت سرخ ياسي
ناگهان فزت و رب الكعبه
بر لب سجده سرخت گل كرد
بعد طوفان شد و محراب افتاد
خون پيشانيتان غل غل كرد
- یکشنبه
- 6
- مرداد
- 1392
- ساعت
- 5:53
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه