نه فقط بادِ خزان برگ و برش را سوزاند
زهر از راه رسيد و جگرش را سوزاند
دست و پا ميزد و ساعات نَفَسگيري داشت
لبِ پُرخون ، دلِ صدپاره...چه تقديري داشت
***
ديدهي اهل و عيالش ز غمش دريا بود
كه دگر موقع پرپر زدن آقا بود
گوشهي بستر خود يادِ گذشته ميكرد
چه قَدَر روضه دم ِ رفتنِ او بر پا بود
خانه و دود و در و آتش و دستِ بسته
اين همه خاطره ارثِ علي و زهرا بود
***
اشك ميريخت و از غربت حيدر ميسوخت
از غم ميخ در و پهلوي مادر ميسوخت
ياد ميكرد از آن لحظه كه جان بر لب بود
پا برهنه دلِ شب پشت سر مركب بود
طاقتش طاق شد و بال و پرش ميلرزيد
تا كه ميخورد زمين دشمن او ميخنديد
لحظه لحظه كه دگر وقت جدايي ميشد
رنگ و بوي سخنش كرب و بلايي ميشد
***
آه از آن روز كه جان از تن خواهر ميرفت
سنگها بالزنان سوي برادر ميرفت
آسمانها و زمين داشت به هم ميپيچيد
سمت گودال...يكي دست به خنجر...ميرفت
ساعتي بعد كه آتش به حرم بر پا شد
همه سرها به روي نيزهي لشكر ميرفت
خيمه تاراج شد و هر طرفي دست به دست
بينِ گهوارهي خالي دلِ مادر ميرفت
از يتيمان حرم نيز غنيمت بردند
گوشواره كه نه...گيسو پِيِ معجر ميرفت
نيمه شب با عجله داشت خبر را ميبُرد
يك نفر در طَمَعِ جايزه با سر ميرفت
شاعر : علی صالحی
- چهارشنبه
- 16
- مرداد
- 1392
- ساعت
- 12:33
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
علی صالحی
ارسال دیدگاه