شهر مدينه باز فضايش گرفته بود
تاريك و سرد و آب و هوايش گرفته بود
حرمت شكسته گشت دوباره ز یک غریب
مردي كه شعله بين سرايش گرفته بود
مردي كه پيش ديده ي طفلان و همسرش
از بغض گریه ، آه... صدايش گرفته بود
پايش برهنه کرد و به دستش طناب بست
عمامه از سر ، از تن عبايش گرفته بود
پای پیاده پشت سواران به نیمه شب
او مي دويد و خار به پايش گرفته بود
پيش نگاش خاطره اي زنده شد ، دلش
بر عمه ی اسیر بلايش گرفته بود
هر مرتبه كه خورد به صورت به روي خاك
با یاد کوچه آه و نوایش گرفته بود
مي خورد تازيانه و مي گفت : " مادرم...
اين تازيانه ها به كجايش گرفته بود ؟ "
. . . . . .
وقتش شده كنار سه تا مثل خود رود
خاك بقيع جاي برايش گرفته بود
هر شب پس از فراق پدر گوشه ي اتاق
طفلش چراغ بهر عزايش گرفته بود
- پنج شنبه
- 17
- مرداد
- 1392
- ساعت
- 12:41
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه