از هرچه دلگرمیست، دستانت مرا بس
اقلیم روح انگیز چشمانت مرا بس
دشتی سراسر یاسمن در سینه داری
گل بوته هایِ دشت و دامانت مرا بس
در جان من آتش به پا کردی به یک چشم
این آتشِ پر شور و سوزانت مرا بس
شب میشود، گم میشود چیزی درونم
شب گریه های هجر و حرمانت مرا بس
دنبال تو هر جا که باشی مثل سایه
روحی که سرگردان و حیرانت...مرا بس
تعبیر جنگل های باران خورده و خیس
رویای گیسوی پریشانت مرا بس
جسمی که چیزی بر حیاتش مبتنی نیست...
این جانِ نیمه عمر و ویرانت مرا بس
هنگام پژمردن، دمی بر ما گذر کن
باغی پر از لبخند و بارانت مرا بس
خواهی اگر در لحظه ای جانم ستانی...
اندیشهی لرزانِ مژگانت مرا بس
هر لحظه حسی تازه در جانم دمیدی
آرامشِ ناگاه و طوفانت مرا بس
فصلِ طلوعِ چشمِ تو، فصل غریبیست
پاییز رنگارنگِ رقصانت مرا بس
آغازِ بی انجام هجرانت مرا کشت...
هجرانِ بی پایانِ دورانت مرا بس
وقتی که طاقت میدهم از کف، برایت
سجاده و تسبیح و قرآنت مرا بس
- سه شنبه
- 29
- مرداد
- 1392
- ساعت
- 8:38
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه