آقا ، بهار من زمستان است بي تو
صحرا و كوه و دشت بي جان است بي تو
عيد بدون تو صفا دارد ؟ ندارد
اصلا چرا اين چهره خندان است بي تو
اي يوسف گم گشته ي دل در كجايي ؟
چشمان بر در مانده گريان است بي تو
از خاك بازي خسته ام باور كن آقا
دنيا برايم مثل زندان است بي تو
كم كم جواني رفت و حالا وقت پيري ست
اين زندگي هم رو به پايان است بي تو
ليلي خبر دارد كه مجنون در چه حال است ؟
مجنون كماكان در بيابان است بي تو
من مانده ام در نيمه شب با اين غزل ها
آري ، دو باره وقت باران است بي تو
- چهارشنبه
- 30
- مرداد
- 1392
- ساعت
- 14:42
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه