فصل غم آمده زمان عزاست
کنج سينه شراره ها دارم
رخت ماتم به تن نمودم و باز
بين چشمم ستاره ها دارم
*****
آسمان نگاه غمبارم
رنگ و بوي مدينه را دارد
هر چقدر آه هم اگر بکشم
از تب سينه باز جا دارد
*****
آنکه يک عمر پاي مکتب خود
روضه مي خواند و عاشقانه گريست
گريه هايش شبيه باران بود
آن امامي که صادقانه گريست
*****
ظلم تاريخ باز جلوه نمود
وقت تکرار قصه شومي است
با تبانيِّ آتش و هيزم
جاري از چشم، اشک مظلومي است
*****
آتش دشمنان به پا شده در
خانه اي در ميان يک کوچه
مي رود بي عمامه مردي در
غربت بي امان يک کوچه
*****
داغيِ سينه مي کند باور
با نفس هاش آه سردي را
خاک اين کوچه ها نمي فهمند
غربت اشک پير مردي را
*****
پير مردي که سوز آتش را
ساکت و بي کلام حس مي کرد
پيرمردي که درد غربت را
مثل جدّش مدام حس مي کرد
*****
پيرمردي که تا زمين مي خورد
نفسش در شماره مي افتاد
دست خود مي کشيد بر روي خاک
ياد آن گوشواره مي افتاد
*****
ياد يک گوشواره ي خونين
ياد اشک نگاه طفلي بود
ياد آن مادري که زود گرفت
دست خود را به روي چشم کبود
*****
نيمه شب تا که دشمن آقا را
مي کشيد او به ناله مي افتاد
ياد يک کاروان و يک کودک
ياد اشک سه ساله مي افتاد
*****
ياد آن کودکي که حس مي کرد
زخمِ زنجيرِ داغِ قافله را
شوري اشک او چه مي سوزاند
زخم صورت ...و جاي آبله را
*****
- دوشنبه
- 4
- شهریور
- 1392
- ساعت
- 13:53
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه