شب تا قدم در کوچه های شهر برداشت
کابوس بغضی خسته را در سینه ها کاشت
در خانه ها لغزید دستش نرم و آرام
پرچم سیاه فتنه را بر بام افراشت
سُر خورد تنهایی در آن چاهی که با اشک
سیلابهای درد را در خویش انباشت
سو سو نمیزد بر فراز شهر جز داغ
داغی که دامنگیر شد از شام تا چاشت
در آن شب قدری که قدرش را نمی دید
دست شقاوت تیغه ای از کینه ها داشت
در سجده افتاد آفتاب و ذکر می گفت
در زیر لب«فزت برب الکعبه»را داشت
- پنج شنبه
- 27
- مرداد
- 1390
- ساعت
- 9:24
- نوشته شده توسط
- سید حسن رستگار
ستارگان سیاره الهام
باهمه نقصی که در من بود است بازهم اودعوتم بنموده است
باز مولا سفره داری میکند دعوت از عبد فراری میکند یکشنبه 22 مرداد 1391ساعت : 18:41