وقتی نظر به حاجت بسیار می کنیم
تکیه به لطف حضرت دلدار می کنیم
تا که به دادمان برسد نسخه ی طبیب
خود را دوباره خسته و بیمار می کنیم
ویرانه ایم و با دمش آباد می شویم
وقتی یقین به قدرت معمار می کنیم
او آمده به جود و کرم آبرو دهد
مثل همه به رحمتش اقرار می کنیم
ماه خدا به نیمه رسید و دم اذان
با ذکر سبز یا حسن افطار می کنیم
در این شب خجسته که بابا شده علی
عیدی ما رسیده ز دست خود ِ علی
دنیا چشیده طعم مسیحایی تو را
هر لحظه دیده جلوه ی مولایی تو را
یوسف به قعر چاه غریبی، بسنده کرد
وقتی که دید نور تماشایی تو را
آری خدا همه هنرش را به رخ کشید
با دست خود رقم زده زیبایی تو را
چشم زمانه در تن دنیا ندیده است
یکدم لباس صبر و شکیبایی تو را
این وسعت کرامت تو ... ایهاالکریم
اثبات کرده صحبت آقایی تو را
ما را خدا نوشته فقیر عطای تو
صدها هزار حاتم طایی گدای تو
دریای التفات شما موج می زند
رو به سواحل دل ما موج می زند
در بین ربنای سحر های عاشقی
بی وقفه " التماس دعا " موج می زند
نام تو را که می برم احساس می کنم
لحظه به لحظه عطر خدا موج می زند
هر جا که می روم به تو برمی خورم ... حسن
اصلاً حضور تو همه جا موج می زند
حتماً برای دیدن فیض کرامت است ...
اینجا اگر که خیل گدا موج می زند
دیگر نمی شود به غم و غصه دل اسیر
دست مرا بگیری اگر ... ایها المُجیر
خورشید بی کرانه ی صبح ازل تویی
یکّه سوار عرصه ی علم و عمل تویی
در لحظه ی سرودن ِ از " عین " و " شین " و " قاف "
واژه به واژه بانی شعر و غزل تویی
لب واکن و به تلخی دوران امان نده
حالا که التماس لبان عسل تویی
از بس کریمی و به همه لطف می کنی
آقا میان اهل کرم، بی بدل تویی
هستی همیشه در همه جا یار مرتضی
پرچم به دست جبهه ی سرخ جمل تویی
ذکر لبان تو همه دم ناد فاطمه
هستی بزرگ و سید اولاد فاطمه
خاک مدینه مقبره ی جسم پرپرت
جانم فدای خاک مزار مطهرّت
خواهد نشانمان بدهد غربت تو را
خاکی اگر شده پر و بال کبوترت
ما جان نثار غربت عظمای زینبیم
دشمن کجا و مرقد زیبای خواهرت
لطف تو دست خالی ما را گرفته است
شد التماس و حاجت قلبی ّ نوکرت
از کنج آستان بقیع خودت، شبی
ما را ببر به کرببلای برادرت
آقا بیا و دیده ی ما را جلا بده
امشب به ما مجوّز کرببلا بده
بستم دخیل، حاجت خود را هنوز هم
بر دامن کرامت تو شاه با کرم
در هر امامزاده فقط گریه می کنم
با یاد قبر خاکی تو، ماه بی حرم
مانده به روی شانه ی زخمی ّ صبر تو
سنگینی کمرشکن کوه رنج و غم
دستی رسید و غنچه ی عمر تو چیده شد
وقتی که مانده بود به گلخانه یک قدم
لرزید آسمان و زمین لحظه ای که تو
دربین کوچه داد زدی : " وای مادرم "
زلف سیاه رنگ تو شد، یک شبه سپید
در بین کوچه های مدینه شدی شهید
شاعر : اسماعیل شبرنگ
- شنبه
- 23
- شهریور
- 1392
- ساعت
- 14:2
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
اسماعیل شبرنگ
ارسال دیدگاه