سرگردونه ، بی سامونه
زینب یه شبه که باباشو ندیده ، گریونه
خدا ، تو که حال دل یه یتیمو خوب میدونی
خدا ، روضه های غریبه ی شهر و خوب میخونی
روضه بخون برا حسن ، برا حسین ، برای من
روضه بخون خدای من ، بارونیه چشای من
حی علی العزا بابامو کشتند
یا قائموا البکا بابامو کشتند
یکی به من بگه چرا ، چرا چرا بابامو کشتند
******
با چشم تر ، قلب مضطر
زینب با گریه میخونه خالی جای مادر
هنوز ، برا دردای بازو و پهلو خون می باره
هنوز ، به یاد روی کبود مادر غصه داره
شد یتیمه ی شهری که توی همون میشه اسیر
میرسه پای نیزه ها میگه داداش دستم بگیر
زینب عادت بکن به خوی نیزه
چشما خیره شده به سوی نیزه
نوه ی پیمبر و ببین ، ببین ببین به روی نیزه
شاعر : حمید رمی
- دوشنبه
- 8
- مهر
- 1392
- ساعت
- 15:7
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حمید رمی
ارسال دیدگاه