اشک از آینه پرسید، غم پنهان را
قصهی تلخ غزل- مرثیهی باران را
اشک از آینه پرسید، که غربت از چیست؟!
از چه دریا نکند فاش غم توفان را
رسم این خاک چرا با دل خوبان سرد است
داغ ماتم بدمد، مردمک و مژگان را
دیدمش گفت: که این درد بسی دیرین است !
خسته کرده ست فقط، خاصیت درمان را
**
خفته در ملک نبی، آینه ای افلاکی
که به هر ذره ز خاکش، اثری، کیهان را
"باقر العلم" که نامید خداوندش، خواست
با سرانگشت ادب، درس دهد، لقمان را
حلمش آموخت از آن:آینهی حق باشد
حکمتش داد: که او زنده کند فرقان را
هر چه مکتوم، به سِحرِ سخن اش واگشته!
هر چه معلوم، همه آینهخو، پنهان را
آسمان در نظر اوست: فضایی کوچک !
کهکشان در سفر اوست: غباری، کان را -
یک نفس فرصت پرواز عطا فرمودند
تا سبکبال به حیرت ببرد، انسان را
آنچه آموخت به ما، کثرتی از وحدت بود
یک نفس، پرتو آن، بارقه شد عرفان را
"باقر العلم"، خداوند سخن، در گیتی !
نور دانش بدم از پرتو خود، ایران را
ابرِ جهل از همه سو، قصد خرابی دارد
ترسم از یاد برد، مردم شهر، ایمان را
***
اشک از آینه پرسید، چرا حیرانی؟!
گفت: ای کاش که جانان بپسندد جان را !
آتشِ شمع، تو را سوختن از" جان "آموخت
مانده ام با "دل" خود چاره کنم حرمان را
هر که با عشق به دل، داغ عزیزی دارد
می کند فهم از این قصه، غم هجران را !
بشنو از خاک بقیع، آنچه «سعا» میگوید:
قصهی تلخ غزل - مرثیهی باران را
کاش آن روز، در آن صبح قشنگ: آدینه
یک نفر پاک کند، رنگ غریب ستان را
***
شاعر : سید علی اصغر موسوی
- پنج شنبه
- 11
- مهر
- 1392
- ساعت
- 14:8
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
سید علی اصغر موسوی
ارسال دیدگاه