اگر از غربت غم های زینب با خبر باشی
و تو در راه بی پایان اسیر همسفر باشی
اگر باور کنی بی شک کنار خیمه گاهی تو
بسوزی تا ابد شاید که داغ شعله ور باشی
اگر باشی در آن میدان میان نیزه و شمشیر
به خون آغشته باشی تو اگر خونین جگر باشی
تجسم میکنی شاید که همراه اباالفضلی
بیا از جان دل بگذر که تو حر دگر باشی
تو آن حسی که دریا را به هر موجی بلرزانی
بیا برخیز تا یک شب سبک بال سحر باشی
چه می گویی تو ای خسته ببین چشمان عاشق را
که زیبا می چکد اشکی که تو مشک دگر باشی
شاعر : اقبال نوری
- پنج شنبه
- 11
- مهر
- 1392
- ساعت
- 14:35
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
اقبال نوری
ارسال دیدگاه