با رقص تبر بتکده را کرد پریشان
از بتکده بیرون زد و بت ها همه حیران
بابل به خدایان دروغین نگهی کرد
بت های زمین خورده و بیچاره و بی جان
این خنده ی شیرین تبر بود که می ریخت
یک دلهره ی تلخ در اندیشه ی شیطان
این مرد " خلیل" است! قرار است به زودی
آتش بشود زیر قدم هاش گلستان
می رفت و به لب ذکر خداوند جلی داشت
با حضرت دادار قراری ازلی داشت
ای مرد که بت ها شده با دست تو نابود
ای عاشقی از حالت چشمان تو مشهود
رنج از پی رنج از پی رنج است نصیبت
این رنج تو را برده به سرمنزل مقصود
چشم تو به هم زد همه ی فرضیه ها را
ایمان تو ثابت شد و باقی همه مردود
ای بت شکن ...ای آنکه ز چشمان تو میریخت
آیات عذابی همه بر پیکر نمرود
آشفتگی قلب تو از فرط یقین است
چشمان تو در عشق سزاوارترین است
از تو پسری آمد و شد ماه زمانه
شد چشم و چراغ تو و دردانه ی خانه
این آیه حق بود که میشد به تو نازل
مهر پسرت بود برای تو نشانه
دستان تو میریخت میان شب زلفش
هی ماه... غزل...ماه...غزل...شانه به شانه
تا اینکه شبی از دلت آواز برآمد
باید بشوی با زن و فرزند روانه...
راهی شو...بگو نیز در این باره به هاجر
تا بلکه حسادت نکند ساره به هاجر
حالا تو مسافر شدی و راه دراز است
با دوست نفس های تو در راز و نیاز است
بالای سرت گوش نشستند ملائک
از بس که سخن روی لبت گوش نواز است
تو معتقدی هر چه خدا خواست همان است
تسلیم تو پر شورترین شکل نماز است
با هاجر و فرزند رسیدید به مقصد...
جبریل ندا داد که اینجاست! حجاز است!
پیغام خداوند برای تو چنین است:
"باید بروی...آخر این راه...همین است
باید بروی! وقت وداع است و جدایی
برگرد اگر معترف قدرت مایی..."
آرام جدا می شوی و چشم نجیب ات
اینگونه گواه است که تسلیم خدایی
چشم تو پر از اشک ...ولی غرق در ایمان
آرامی و پر شور ... عجب حال و هوایی
در طول مسیری که قدم میزدی آنروز
پیچید عجب رایحه ی روح فزایی
هی سال پس از سال گذشت و سپری شد
هنگامه ی طی کردن راه دگری شد...
در خواب به تو وحی شد و آمدت آواز
این راز عظیمی ست! برو در پی این راز
از خویشتن خویش بزن باز به صحرا...
بی خود شو و با دوست بکن عاشقی آغاز
راهی شو که اینبار خدا منتظر توست
پیغمبری و هر نفس ات غرق دراعجاز
این لحظه ی تاریخی ِ سنجیدن عشق است
دستان پسر بسته و دستان پدر باز
خنجر نکند از کف ات ای دوست بیفتد!
بگذار که از عاشقی ات پوست بیفتد
اسلام تو بر تیغه ی آن خنجر برّان
آنقدر درخشید که شد مظهر ایمان
ابلیس تو را وسوسه می کرد و سرانجام
افتاد ز پا...خسته و درمانده و حیران
تیغ تو نبرّید گلوی پسرت را...
تیری شد و چسبید به پیشانی شیطان
قلب تو پر از نور امامت شد و آنگاه
جبریل تو را داد ندا... خواند: مسلمان
ای یاور حق...بندگی ات باد مبارک
ای ماه! درخشندگی ات باد مبارک
بالایی و حق است که بالاتر از این هم
حتی بنشینی و بتابی به زمین هم
تا ماه رخ ات گشت پدیدار ...از آن روز
دیدند خلایق، قمر ِ خاک نشین هم
از نسل تو بودند چه مردان بزرگی
آن ماه تر از ماه...همان خوبترین هم
در هر نفس ات ذکر و توکل به خدا بود
محتاج نبودی تو به جبریل امین هم
در این شب فرخنده ز ما باد سلام ات
قسمت بشود کاش که در پشت مقام ات...
- دوشنبه
- 15
- مهر
- 1392
- ساعت
- 12:47
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه