• یکشنبه 4 آذر 03


شعر عصر عاشورا -( آتش اگرچه صبح عطش پا گرفته بود )

2928
3

آتش اگرچه صبح عطش پا گرفته بود
تازه غروب ، معركه بالا گرفته بود
هم خون حق ز حنجر توحيد ميچكيد
هم اشك چشم مادر خورشيد ميچكيد
از سنگ كينه سينه آيينه چاك بود
قرآن ورق ورق شده بر روي خاك بود
پروردگار صبر ، شكوهي شكسته داشت
حتي اميد ، تكيه به كوهي شكسته داشت
وحشت ، صداي هلهله ، آتش و بوي خون
اينجا دوروي سكه يكي بود ، روي خون
آغشته ميشد آهِ گلويي به خون تير
پايان كار بود و كمانها بدون تير
بارِ گناهِ گرده شمشيرهاي كند
زخمِ عميق خورده شمشيرهاي كند
خوناب اشك ديده به لبهاي تشنه داد
صورت‌به‌خاك‌وخون زد وگردن به دشنه‌داد
صوم و صلات و حج و جهادش تمام شد
با سر به ني نشست وَ ركن قيام شد
با اينكه عرصه مقتل دلهاي تنگ بود
اما به چشم حضرت زينب قشنگ بود
گرد و غبار و دود كه كم كم فرونشست
روح‌الحجاب آمد و پاي گلو نشست
پرسيد اي هويت من گُم شدي چرا؟
آب حيات ، خاك تيمم شدي چرا؟
تسبيح پاره پاره بر خاك ريخته
رگهاي خشك حنجرت از هم گسيخته
اين سينه شرحه شرحه داغ چه ضربه ايست؟
اين زخم تيغ نيست بگو از چه حربه ايست؟
در طيِّ راه عشق به معراج رفته اي
يا كه غنيمتي و به تاراج رفته اي؟
اي واي با بهشت مجسّم چه كرده اند
گويا كه گرگها به تنت حمله كرده اند
مُردم بيا و نور تجلّي به من بده
دستم بگير و باز تسلّي به من بده
در اين مجال اندك پيش از اسيري ام
برخيز تا دوباره در آغوش گيري ام
اي خاتم شكسته ام انگشترت چه شد ؟
پيوست گوشواره خونين كوچه شد؟
شمشيرو نيزه و سپرت را كه برده است ؟
دير آمدم بگو كه سرت را كه برده است ؟
اي غرق خون كه مقتل اشكم مزار توست
خاكستر تنور كه چشم انتظار توست ؟
با خون جبيره كن كه سرشكم روان شده
حي علي الصلاه عزيزم اذان شده
طوفان خون و آه و شراره بهم ببين
نا محرمان اشك مرا در حرم ببين
حقِّ نماز غيرت چشمت أدا شده
روي عدو به اهل خيام تو وا شده
آتش زدند نام و نشان قبيله را
بردند ساز و برگ يلان قبيله را
برخيز و حال اهل حرم را نظاره كن
ما جان به لب شديم خودت فكر چاره كن
اينها به روي دختركان تيغ ميكشند
دارند مادران حرم جيغ ميكشند
خنجر شكسته ها و سپرهاي لِه شده
از ترس سمِّ اسب ، جگر هاي لِه شده
طرح هجوم سرزده و گوشواره ها
راه فرار غلغله و گوش پاره ها
سوز حجاز آتش و تحرير سوختن
صبر مصيبت دل و تقدير سوختن
قدّم خميده درد به غايت رسيده است
غصّه بريده غم به نهايت رسيده است
پروانه‌هاي شعله‌ور از تازيانه ها
گل چهره هاي سرخ ز دست بهانه ها
دارند مثل شمع عزا  پير ميشوند
آماده اسارت زنجير ميشوند
يا أيُّهاالإمام كمك كن به خواهرت
دستي بكش به روي دلم جان مادرت
اي خاطرات كودك بيچاره دلم
شيرازه بند مصحف صد پاره دلم
جان رقيه داغ مرا بيشتر نكن
با ساربان و شمر مرا همسفر نكن
بي تو خزانم و به شكوفه نميرسم
با من بيا وگرنه به كوفه نميرسم

شاعر : مصطفی متولی

  • پنج شنبه
  • 18
  • مهر
  • 1392
  • ساعت
  • 6:6
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران