ميروي ميبري از سينه ، دلِ خون پدر
زخمي سوخته ات را كمي آهسته ببر
شانه صبر دلم پشت سرت ميلرزد
چه كنم پير شدم چاره ندارم ديگر
به پدر حق بده كه اينهمه بيتاب شده
به خدا ديدن اين منظره سخت است پسر
كه ببينم نَفَسَت بين گلو ذبح شدهاست
يا كه افتاده گلويت سر راه خنجر
ناخودآگاه تمام بدنم تير كشيد
به گمانم بايد دست بگيرم به كمر
اگر از داغ غمت دغ نكنم ميميرم
پاي پهلوي تو با هلهله اين لشكر
عمهات را پسرم گرم در آغوش بگير
شايد آرام شود در بغل پيغمبر
وقت آن است كه از خال لبت دل بكَنم
بعد از امروز دگر داغ تو دارم به جگر
راستي دفعه آخر چه اذاني گفتي
با همان لحن بگو باز ، اناابن الحيدر
شاعر : مصطفی متولی
- پنج شنبه
- 18
- مهر
- 1392
- ساعت
- 6:8
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
مصطفی متولی
ارسال دیدگاه