خواهم که بوسه زنمت اما نمیشود
جایی برای بوسه که پیدا نمیشود
لب را به هم بزن، نفسی زن که هیچ چیز
شیرینتر از شنیدن بابا نمیشود
این پیرمرد بیتو زمینگیر میشود
بیشانهی تو مانده اگر پا نمیشود
هر عضو را که دیدهام از هم گشوده است
جز چشم تو، که بر رخ من وا نمیشود
خشکم زده کنار تو از خندههایشان
خواهم بلند گردم از اینجا نمیشود
ای پارهپارهتر ز دلِ پاره پارهام
گفتم بغل کنم بدنت را... نمیشود
باید کفن به وسعت یک دشت آورم
در یک کفن که پیکر تو جا نمیشود
حجله گرفته پای تنت مادرم ببین
اشکم حریف گریهی زهرا نمیشود
شاعر : حسن لطفی
- پنج شنبه
- 18
- مهر
- 1392
- ساعت
- 12:30
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه