شوريدگيت داده به دل اختيار را
با زلف دوست بسته قرارومدار را
آيينه ي تمام نماي يل جمل
ازاين سپاه فتنه درآور دمار را
ابروكشيده ! حُكم نيام است اين نقاب
بايد مهاركرد كمي ذوالفقار را
ازانعكاس نام «حسن» كوفه دلخوراست
فرياد كن دوباره شكوه تبار را
« إن تنكرون» تولجشان را درآورد
آري،به رخ بكش نسب واعتبار را
مثل علی چه قدر تو شمشیر می زنی !
دنبال كن سواربه فكر فرار را
برخيزجان فاطمه، دلگيرترنكن!
تصويربي سپاهي اين شهريار را
ازنيزه اي كه خورده به پهلوت واضح است
زرگرتلاش كرده بسنجد عيار را
با يك غرور له شده ؛مانده ست باغبان
آخرچگونه جمع كند اين انار را
شاعر : وحید قاسمی
- دوشنبه
- 22
- مهر
- 1392
- ساعت
- 14:0
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
وحید قاسمی
ارسال دیدگاه