به جای باران بارد ز آسمان انجم
به مقدم پسر فاطمه امام دهم
چه خفتهای مه من روز عید آمد قُم
به بحر شادی گردیده ملک هستی گُم
شد از ولایت ابن الرّضا جهان روشن
قلوب شیعه دل صاحب الزمان روشن
عروس فاطمه بر فاطمه پسر زاده
برای شمس ولایت بهین قمر، زاده
و یا که آمنه پیغمبری دگر زاده
و یا که بنت اسد شیر دادگر، زاده
بحق که آینه حسن خالق ازلی است
که بوسه زن به جمالش محمّد ابن علّی است
بر از کبر و ریا تا که کبریا بینی
خودی گذار به یک سوی تا خدا بینی
شکوه آینة روی مصطفی بینی
مه جمال دل آرای مرتضی بینی
جمال لَیس کَمِثله هویدا شد
مه امید جواد الائمه پیدا شد
در آسمان ولا ماه بیقرین آمد
به صورت بشری صورت آفرین آمد
کز آفتاب بر ن ماه آفرین آمد
ولّی حق دهمین پیشوای دین آمد
امین وحی ز سوی خدا در این میلاد
پیام تبریک آورده بر امام جوادa
بر از خویشتن و گوش جان خود کن باز
کز آن ولّی خدا گویمت یکی اعجاز
که مرغ روحت از حبس تن کند پرواز
به آسمان حقیقت رسی ز کوی مجاز
ز شرح آن بشناسی امام را، بهتر
وصی حضرت خیرالانام را، بهتر
بگفت با متوکّل زنی از نسل عرب
که یا امیر منم دختر علی، زینبd
حسن برادر و زهراست مادرم به نسب
ز آسمان ولایت منم همان کوکب
خلایق از سخن او به حیرت افتادند
که قصّه را به امام دهم خبر دادند
امام آمد و اول نصیحتش فرمود
ولی نداشت نصیحت برای آن زن سود
ولّی حق که بجان و تنش سلام و درود
گشود غنچة لب را بدو چنین فرمود:
که گوشت بدن پاک اهلبیت کرام
بود به حجم خدا بهر هر درنده حرام
براستی اگرت دعوی است در گفتار
بجانب قفس شیرها قدم بگذار
سخن بگوی بآنان نشانشان به کنار
بگفت ای به بزرگیت کرده حق اقرار
اگر به صدق بود گفتهات ز من بشنو
بجانب قفس شیرها تو اوّل رو
از این سخن متوکل شد بسی دلشاد
ولی امام که جان جهان فدایش باد
بجانب قفس شیرها قدم بنهاد
چو چشم شیران بر روی حضرتش افتاد
بخاک مقدمش از عجز و لابه افتادند
سرشک ریخته صورت به پاش بنهادند
کنار خویش چو روی امام را دیدند
گل وصال ز گلزار حسن او چیدند
سرشک شوق چو باران ز دیده باریدند
بگرد یوسف زهرا هماره گردیدند
یکی از آنان با حضرتش سخن میگفت
ز رنج پیری و احوال ضعف تن میگفت
که ای ولی الهی اگر چه من شیرم
ولی ز کثرت سن اوفتاده و پیرم
ز رنج پیری در این قفس زمین گیرم
ز بس گرسنه به سر میبرم ز جان سیرم
ز شیرهای جوانتر بخواه ای سرور
که وقت خوردن طعمه بمن کنند نظر
امام گفت: بود تا گرسنه این حیوان
به سوی طعمه نیایند شیرهای جوان
قدم نهاد برون از قفس لب خندان
فتاد زن به قدمهای حضرتش گریان
که ای ولّی خدا شرمگین و منفعلم
نه زینبم منما پیش دیگران خجلم
شنیدهام متوکّل که سخت گشت حقیر
تو گوئی از حسد آمد به سینة وی تیر
بگفت آن زن بیچاره را کنند اسیر
برند جانب شیران به جرم این تزویر
همه ستاده به حالش نظاره میکردند
که شیرها تن او را پاره پاره میکردند
اگر که گوشت آل پیغمبر اسلام
به قول حجت حق هست بر درنده حرام
به کربلا ز چه رو گرگهای کوفه و شام
حسین را که بود نور چشم خیرالانام
به ظهر جمعه لب تشنهاش فدا کردند
سر مقدّس او را ز تن جدا کردند
شراره زد به دلم یاد وقعة عاشور
تنی که بود سراپاش جمله آیت نور
به موج نیزه و شمشیر و سنگ شد مستور
شکسته شد همه اعضای آن ز سُمّ ستور
برهنه ماند به روی زمین سه روز و سه شب
ندانم آنکه چه بگذشت بر دل زینبd
دمی که دختر زهرا به قتلگه رو کرد
نگاه بر بدن پاره پارة او کرد
کشید ناله پریشان ز غصّه گیسو کرد
سرشک ریخت ز چشم و نگه به هر سو کرد
چه دید، دید به گردش به غیر دشمن نیست
چنان گریست که دشمن بر او بلند گریست
به گفت ای بفدای تو مادر و پدرم
چگونه جسم تو صد چاک بر زمین نگرم
ز جای خیز ببین سوی شام رهسپرم
تو خفتهای و شده قاتل تو هم سفرم
عزیز فاطمه ما را سوار محمل کن
نگه به اشک من و خندههای قاتل کن
شاعر : استاد حاج غلامرضا سازگار
- یکشنبه
- 28
- مهر
- 1392
- ساعت
- 12:34
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
استاد حاج غلامرضا سازگار
ارسال دیدگاه